ترس‌ها

ساخت وبلاگ
فکر می‌کردم که چه خوب که استرسی برای کنکور ندارم. داشتم با ذوقی که من را در پوستم جا نمی‌داد تست می‌زدم و مرور می‌کردم که پیام سازمان سنجش رسید و من به طرفه‌العینی نفسم بند آمد و بدنم می‌لرزد و ... آدمی بنده‌ی این اکتسابات است به یقین. صبح که کمی حالم خوب نبود نشستم هایکو خواندم و از ذن و اینها. راستش برای انسان بی دین و بی پشتوانه‌ی ماورالطبیعی احتمالا تنها دستاویز همین آموزه‌های شرقی و ذن هست تا کمی آدمی را از این کثافت مرداب‌گونه‌ی زندگی بیرون بکشد و نفسی تازه کنیم، آن هم در این اوضاع اقتصادی که واقعا مثل آن زنان بی‌حجاب که محمد در معراج دیده بود، کشور به تار مویی وصل است و هیچ چاره‌ای نداریم و پناهی و راهکاری و ...  خلاصه که ذن و اینجور چیزها برای این روزها شاید خیلی کارکرد داشته باشد اما چرا باز پایم سر خورد و در اضطراب کنکور درغلتیدم؟!  سالیان زیادی بی‌تفاوت بودم و توکل داشتم، بعدش اما شد بی‌خیالی و حالا که فکر می‌کنم در ۴۰ سالگی که واقعا زمانِ ممانده‌ام اندک است و خواستن‌ها بیشمار ...راستش حال تمام کردن جملات را ندارم. استرس نمی‌گذارد مجموع فکر کنم. غرض اینکه ... ولش کن ترس‌ها...ادامه مطلب
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 69 تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1401 ساعت: 12:41

اون جوکی بود که می‌گفت معتاد نبودم و فقط روزهای تعطیل می‌کشیدم، که خورد به رحلت عمام. 
حالا حکایت منه که سیگاری نبودم و گه‌گاه دو نخ می‌کشیدم، که خورد به کنکور :/

ترس‌ها...
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 70 تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1401 ساعت: 12:41

از برجسته‌ترین بیان‌ها در باب دوست‌ داشتن و یا عشق و اینجور روابط شدید احساسی میان آدمیان این شعر از شاملو است که می‌گوید:  «آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم، خنیاگر غمگینی‌ست که آوازش را از دست داده است»  من فکر می‌کنم تأکید در این نقل بر مثال خنیاگر برای این است تا بعد احساسات تشدید شده‌ی فرد را به واسطه‌ی فقدانی که در درونش به عنوان نوازنده احساس می کند نشان دهد و بگوید که آنها که می‌گویند دوستت می‌دارم یک فقدان وجودی در خود دارند، یک حفره‌ی تسامحا هویتی که می‌خواهند با آن دوست داشتن و نزدیکی و عشق ورزی، مرتفع‌اش کنند. چند وقتی هست که دارم به این باور می‌رسم که آدم عاشق یا جویای عشق در واقع از یک نارسیسم مفرط رنج می‌برد.من هم گویا یک چنین نارسیسمی در درونم دارم و بسیاری از کسانی که در این تلاقی با آنها پیوندی کوتاه داشته‌ام و خوانش اکنون من از آن رابطه‌ها خوانشی مبتنی بر خویش‌پرستی مفرط است. اما حالا کاری به این‌ها ندارم چون دو روز مانده به کنکور و در ایام مبارک پی‌ام‌اس به سر می‌برم، نمی‌دانم این خواسته‌ی درونم همان نارسیسم‌ام است که گُر گرفته و یا خنیاگر غمکینی در درونم آوازش را از دست داده است! یک اشاره‌ی کوتاه هم بکنم و بروم به درس و مرورها برسم و اگر شد بعد بیایم و به این بیشتر فکر کنم:  سالیانی شاید دراز در گذشته تبر به دست تنه‌ی خواستن‌ها را می‌زدم. موفق نشدم چون ریشه‌ای داشته که با تبر نمی‌شد آن را برکند، اما بعدها که می‌شود الان‌ها بر این باورم که آدمی بدون خواسته یعنی مرگ. و همین که کسی مانده به ادامه‌ی زندگی یعنی نمی‌خواهد ریشه‌ی خواستن را بزند. یعنی این دو «نخواستن و زندگی» جمع ناشدنی‌اند. مثلا همان مثال که می‌گفت می‌خواهی که نخوا ترس‌ها...ادامه مطلب
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 71 تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1401 ساعت: 12:41

باز تشنه‌ام. عطشی در من هست که خنده‌دار است. هر چیزی بر من آب می‌نماید.
هش‌دار که آرامش ما را نخراشی .

عین دختر بچه‌های ۱۵ ساله هر چیزی برام ... نمی‌دونم هر حرفی رو متمایل بودن استنباط می‌کنم :))))
باید که آرام گیرم. 

چطور؟

این اول، ماجراست. 

باید حواسم باشه....

ترس‌ها...
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 71 تاريخ : چهارشنبه 3 اسفند 1401 ساعت: 15:58

می‌دانم چه‌ام است. هرز می‌گردم و به هرچیزی دست می‌برم. مثل همین کبوترها که در برف دیروز یخ زده بودند و چیزی هم برای خوردن نمی‌یافتند. راستش فکر می‌کنم شاید اگر اینجا از لحظاتم بنویسم کمی آگاهانه‌تر پیش خواهم رفت و احتمال درغلتیدن به اشتباهی تازه را کم خواهد کرد. اگرچه خوب می‌دانم این روزها بارها دام پهن کردم و صیدی حاصل نشد، و هربار هم البته خدا خدا کردم چنین نشود و پایین‌تر آن خدا خدا کردن‌ها یک انتظار مبهم بود که مترصد تحقق اتفاقی بود، تا که شاید ....! من می‌خواهم کسی عاشقم بشود. به همین مسخرگی! وا کاش یکی دو بار این جمله را با خودت بگویی تا بفهمی چقدر خنده‌دار و مسخره است. احتمالش هست که کنکورم را بدهم وضعم بهتر بشود اما فعلا مثل آدم بیچاره‌ای ام. عشق و لذت می‌جویم. ولی خوب می‌دانم که هر دو برای سلامتی‌ام ممنوع‌اند، اگر اصلا چنین چیزهایی وجود عینی داشته باشند البته! پس کاش این اسب را بشود کمی کنترل کرد.این روزها نه موسیقی جواب است، نه مطالعه نه هیچیِ هیچی. کاش دست از انتظار بردارم و به زندگی‌ام بچسبم. این تنها روزن لاااقل برای اکنونم است. و البته هنر. نجات از جولانگاه خواستن‌ها هنر و زیبایی‌ست. جایی که خواستن متوقف می‌شود و تماشا شروع می‌شود.   راستی برای سومین بار دارم عقاید یک دلقک را می‌خوانم. هر وقت حالم اینجور است این کتاب همدم خوبی‌ست. چقدر دلم می‌خواهد این تنهایی‌هایم برایم بس باشد.کاش بس باشد. ترس‌ها...ادامه مطلب
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 71 تاريخ : چهارشنبه 3 اسفند 1401 ساعت: 15:58

بقول هادی پاکزاد:
حسی نیست، میلی نیست ...

باید پاکزاد بشنوم. 
به زندگی زیر اقیانوس انزوا ...

به خوابیدن تو عمق آبی تیره‌ی دریا ....

نیاز دارم.

ترس‌ها...
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 68 تاريخ : چهارشنبه 3 اسفند 1401 ساعت: 15:58

به خودم وعده دادم اگر این کمتر از یک ماه باقی مانده را بنشینی و همینقدر تست و اینها را که فکر می‌کنی مفید است بزنی برایت یک مجموعه کتاب با عنوان «روایت‌هایی از زندگی» می‌خرم. ولی خب راستش می‌دانم وعده‌ی دلسرد کننده‌ای بود. نه من آدم سفت چسبیدن به درس‌ها حتی در همین ۲۰ و اندی روز باقی مانده هستم، و نه پول آن کتاب‌ها را دارم. شاید بشود به عنوان عیدی درنظر داشته باشمش اما به یک زن ۴۰ ساله چه کسی عیدی می‌دهد تا برود و با پولش کتاب بخرد؟ اصلا همینطور هر چه اندیشه پیش می‌رود دارم دلسردتر می‌شوم. اما کاش آن کتاب‌ها را بخرم و در عید بخوانمشان. یک تعطیلی در پراکنده‌خوانی و تمرکز بر چیزی نه ضروری اما قشنگ لازم دارم. باشد که چنین شود. ترس‌ها...ادامه مطلب
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 20 بهمن 1401 ساعت: 22:41

امروز مچ خودم را گرفتم که بیش از آنکه مسئله‌ پروراندن اعتماد به نفس باشد، ازقضا خودمتشکر بودن است. امروز در جمع فامیل آنقدر متعفن بودم و آنقدر خودنمایی داشتم که قشنگ دلم می‌خواهد روی خودم بالا بیاورم. دلم می‌خواهد بزنم روی شانه‌ی سمت چپم و صداش کنم: اوهووووی چته؟ حواست هست که هیچی نیستی؟ راستش آدمی تا که می‌فهمد هیچی نیست خودنمایی‌هایش بیشتر می‌شود، اگرچه لزوما عکس آن برقرار نیست اما که می‌داند؟!  من که الان در اینجایی که هستم می‌دانم چقدر کمم.  می‌دانم؟ نمی‌دانم! وضع حال بهم زنی دارم. حقیقتا در جامعه بودن و آدم ماندن دشوار است. امان از این ذهن خودپسند و فریبکار و پر رذیلت. ترس‌ها...ادامه مطلب
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 72 تاريخ : پنجشنبه 20 بهمن 1401 ساعت: 22:41

امید؟ نه نمی‌شود گفت امید. امید به چه آخر؟ اول و آخرش همین زندگی برای سرم هم زیاد است و این را خوب می‌دانم. فقط سین یک رفیق خوب بود. رفیقِ خوبی بود. راستش این بود خیلی مهم است چون مدتی بود هیچی در میانمان نبود. نه رفاقتی مهر محور، نه هیچی، اگرچه از حق نگذرم هر وقت حالم بد بود تنها او بود که حرف زدن با او تسکین بود. اما تا به کِی؟ نمی‌شود که مدام از کسی استفاده ابزاری ببری!  امروز نوشت قلبش درد می‌کند. نگران شدم؟ نه. فقط ذهنم داستان چید که احتمالا رفته عمل قلب کرده و می‌خواسته این مدت من را بی خبر بگذارد تا نگران نشوم. عجب موجودی هستم من؟! خودم را محور دانستم، حتی نگران هم نشدم و خوشحال بودم که اگر چنین باشد احتمالا بعد از عمل قلب بازگشتی را می‌توان انتظار داشت.  اما بعد چند ساعت مجدد نوشته‌ی کانالش را خواندم و ازقضا اصلا ماجرا این شکلی نبود و همه‌اش یک داستان‌سازیِ محض در سر من بود. چرا؟ برای رفع ملال و بی‌کسی؟ نمی‌دانم اما امیدی هم نبود، امید به چه آخر؟ یا اگر هم بود امید مزخرفی بود، امیدی واهی، که نمی‌دانی حتی به چه امید داری، چه می‌خواهی، ... و واقعا چه می‌خواهی؟ پیشرفت. بله فعلا جوابم «هیچی» نیست. شاید چون مدتی‌ست مشکوکم که بیمارم و تنم سر ناسازگاری دارد! شاید! ولی بک چیز هست و آن هم اینکه ملال دارد نشست می‌کند، دارد فرو می‌نشیند.  سال‌ها پیش یکی نوشته بود غم درونم ته نشین شده، مثل یک لیوان خاکشیر که وقتی هم زدی و نشستی تماشاش کردی، کم کم خاکشیرها ته نشین می‌شوند. چیزی شبیه به همان لجن حوض که آقاطهرانی می‌گفت.  حالا ملال‌زدگی دارد در من ته‌نشین می‌شود. آیا چیزی شبیه به آرامش پیش از طوفان است؟! ترس‌ها...ادامه مطلب
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 20 بهمن 1401 ساعت: 22:41

اتفاق خاصی دیگه نبفتاد اما من روحم نیاز به یک غذای چرب و چیلی داره. یه غمی، یه عشقی، یه حالِ خوشایندی، شبیه اونچه دیشب در خواب دیدم. ک بود درس می‌داد. دوستم داشت. حواسش به من بود. مدتیه هیچ‌کس حواسش به من نیست. غمباد گرفتم. آدم‌هایی جز وحشی‌های جنسی نمی‌بینم. دلم یک زندگی شبیه خواب‌هام رو می‌خواد. دام مهر می‌خواد. نگاه شدن می‌خواد. من ۴۰ سالمه. خسته‌ام. نیاز به محبتی ناب دارم. من اصلا نمی‌خوام چیزی واقعی حاصلم بشه، فقط بذارید تو یه خواب شیرین مثل دیشب، بمونم و بیرون نیام. تف. ترس‌ها...ادامه مطلب
ما را در سایت ترس‌ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cshabiheboodan8 بازدید : 70 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 17:19